رمان َشین براری



     2 داستان از اجنه و روایات مستند و حقیقی 

 قسمتهای از اثر ادبیات داستانی بنام  کوچه ااجنان  بقلم نویسنده ساختارشکن و برنده ی تندیس زرین بیست و سومین دوره مسابقات داستان نویسی خلاق واژه چین     شهروز براری صیقلانی با اختصار شین براری  بروی جلد. 


کلیمه        378صفحه 


    سایز رقعی      جلد ساده کعربایی 


ناشر     کانون شیراز فرانکفورت  2019 Jun 


                   صفحه 006  خط دوم از پاراگراف دوم 


چند روز از ورودمان به خانه ی جدید میگذشت که  خواهر کوچکم در نیمه شب گرم تابستانی 1368  از خواب برخواست و شروع به را رفتن به سمت پنجره سالن نمود  اما غیر از پدرم کسی ندانست که خواهرم در خواب در حال قدم زدن است. او به سمت پنجره رفت و در حالی که به سطح دیوار روبرو برخورد کرده بود همچنان تلاش میکرد به مسیر روبرو ادامه دهد   و پیش برود ،  او سپس در پاسخ پدر که پرسیده بود ؛  چیه دخترم کجا میخوای بری؟  گفته بود؛   من باید برم چون خوشحالم  قراره کلی آدم بمیره   


پدر  ؛ چرا قراره اونا بمیرن؟  


 خواهرم شادی با صدایی عجیب و خاص همچون پیرزنی کریع گفت:  چون خانه ها میریزند  زمین دهن باز میکنه  اونا میمیرن   


پدر؛ چرا چنین صدای مسخره ای رو در میاری  ؟   زشته 


خواهرم شاداب مجدد با همان صدا گفت؛  من که شاداب نیستم   من دخترت نیستم حمید  من سیصد و پنجاه سالمه. اسمم کلیمه ست 


پدر از اینکه او را به اسم کوچکش خطاب کرده بود و گفته بوده حمید شوکه شد و او را بیدار نمود. 


همان شب  زله 6/8 ریشتری به وقوع پیوست و حرفهای او تعبیر گشت.




HHHHCOMEHHHBACKHHHBOOKHHHH

_______

************* صفحه  pdf next   003  *************

تلفن قسمت پذیرش بیمارستان زنگ خورد  مسیول پذیرش با لحن خشک و جدی گوشی رو برداشت و گفت؛  

آسایشگاه اعصاب و روان شفا، بفرمایید.

آنسوی خط  پسربچه ای غمگین و غصه دار  با حالتی معصومانه گفت؛ 

       الو. سلام،   بابام رو کار داشتم. 

منشی با لحنی دلسوزانه پرسید ؛  شما خودت رو معرفی نمیکنی عزیز دلم.

کودک به آرامی پرسید؛  معرفی چی هستش؟ یعنی چیکار بایستی کنم؟ 

منشی؛ یعنی باید اول بگی اسمت چیه؟ و اسم پدرت چیه؟ 

کودک گفت؛  خب من  آقا  ادوین هستم. 

منشی؛ آقا ادوین  چند سالته عزیزم؟ 

_  نمیدونم باید از بابام بپرسید،  ولی قراره سال دیگه برم مدرسه ی    دانش.  آخه بابام میگه مدرسه ی سر کوچه مون خوب نیست  

منشی؛ خب آقا ادوین  حالا میتونی بهم بگی پدرت کدوم بخش بستری شده و شماره اتاقش چنده

_  چی؟ بابام که بستنی نمیشه. بابام خودش دکتره. دکتر میلانی

منشی ؛ ادوین گل و گلاب  ،  خوبی؟  چخبر؟ چیزی شده؟  بابات توی جلسه ست  اگه کاری داری به من بگو 

_ نه، میخواستم بگم که من نهارم رو خوردم    بابام پس چرا نمیاد خونه؟  من تنهایی حوصله ام سر رفت آخه 

       منشی؛ تا ساعت هفت بابات میاد خونه. 

ادوین؛ آخه من که ساعت بلد نیستم.  ساعت هفت یعنی چقدر؟ 

منشی؛ شما مشق هات رو بنویسی سریع ساعت میشه هفت

ادوین با خنده ی کودکانه و لوکنت زبان گفت؛  خخخ  خاله جون مشق دیگه چیه؟  من که هنوز  مدرسه نمیرم .   ولی بلدم تا عدد ده بگم ،،،  تازه نقاشی هم بلدم بکشم. 

منشی با لحن صمیمانه پرسید؛  

     ادوین جان  صدای جیغ و فریاد میادش  از خونه ی شماست؟ مگه تنها نیستی شما؟  نکنه درب خونه رو باز گذاشته باشی 

ادوین گفت؛  نه خاله ،  درب خونه که همیشه بازه. چون  بچه های همسایه های دیگه مستاجرن  همش  میرن داخل کوچه بازی میکنن و میان داخل.  الانم زهرا رختشور داره با  مستاجر اتاق کوچیکه ی ته حیاط که  ارمنی هستش دعوا میگیره.  چون گونی گونی کشمش آورده گذاشته ته حیاط و بعدش میریزه توی پلوپز  بعد چیکه چیکه ازشون آب میگیره  میریزه توی پلاستیک فریزر و یا   دبه ی  میفروشه.   الان زهرا رختشور داره داد میزنه میگه که همه چیز نجس شده و  به مستاجر پیرزنه ارمنی فحش میده  پیرزن ارمنی ولی دنبال لوله مسی میگرده   . 

منشی؛  ادوین جان شما یه وقت بیرون نری،   برو توی اتاق خوابت و نقاشی کن

ادوین؛   اتاق خواب نداریم که   . 

ما فقط همین اتاق و ایوان رو  داریم و اجاره کردیم  و  اتاق بغلی  یه مستاجر مهربون دیگه نشسته.   اسمش بانو مریمه.  خیلی خوشگله و مهربونه  . یه بار ازش پرسیدم که  شما مادرم هستید؟  بعددد  تعجب کرد  ازم پرسید  که مگه مادرم رو ندیدم تا حالا؟   بهش گفتم 

        ****صفحه pdf  next 004 **** 

 که نه  رفته سفر  دور.   ازم پرسید چقدر دور؟  بعد من گفتم  مثلا خارج . شایدم دورتر .    بعد خندید پرسید ؛  یعنی مثلا رفته آمریکا؟   گفتم نه اسمش رو بلد نیستم . بعد گفتم  نه  رفته کشور بهشت.     اون،  اون یعنی بانو مریم  ازم پرسید بعد که ؛  پسری یا دختر؟   من بعد خیلی یهویی  تعجب شدم  آخه خب معلومه که من  آقا هستم.   بعد بهم گفت اگه راست میگم پس اسمم چیه؟  بعددد گفتم  آقا ادوین.   بعددددش پرسید چرا پس موه هام اینقدر بلنده؟   بعددد

منشی   ؛  ادوین جون  شما مراقب خودت باش و نقاشی کن تا بابات برگرده خونه. باشه عزیز دلم.؟ 

 ادوین؛   کشیدم .     

منشی؛  چی کشیدی ادوین جون؟  

ادوین ؛ خیلی چیزا کشیدم خاله جون.  ولی فقط درخت و ماهی و پرنده و قفس رو بلد نیستم بکشم. 

منشی ؛  پس چی کشیدی عزیزم؟  

ادوین  ؛ نقاشی هامم رنگ زدم، فقط مداد رنگی هام رنگ آبی نداشت  ،  بعدش بجاش آسمون  و موج های دریا رو سبز کشیدم،     روی ابر ها  یه خونه ی بزرگ کشیدم  و روی موج دریا هم سبزه کاشتم با یه گل.  بعددد خونه اش رو یجوری کشیدم که دیگه واسه خودمون باشه و  نه حوض داشته باشه  و نه درخت بید و مجنون و حتی درب خونه هم دیگه اینجوری چوبی نباشه  و  درش  همیشه بسته باشه.  و   

       ****صفحه pdf next  005****

  ~ ایوان با ستون چوبی و پرده نداشته باشه.  و    قفس پرنده های  صاحبخونه  روی ایوان ما نباشه    .   بعدشم  زیرخونه نداشته باشه  و شلنگ آب و تشت  هم توی حیاط نباشه  تا  صغری خانم همیشه  روی یه کتل بنشینه لباس بشوره.  ایناهایی که گفتم  هیچ کدومشون نباشن  بعدددش بجاش یه دونه مامان داشته باشم  و هم بابایی و هم خودم و هم بانو مریم  داخلش جا بشه.  همین. خداحافظ

  

    ادوین منتظر شنیدن خداحافظی از طرف منشی نشد و حرفهایش را زد و قطع کرد. 

  

     چندی گذشت 

صبح جمعه بود  که  آفتاب سرد پاییزی  بروی شیشه ی رنگی پنجره های اتاق افتاد  و  قناری های درون قفس شروع به آواز کردند ،    دکتر میلانی چشمانش را به هم فشرد تا از انعکاس تابش نور خورشید  فرار کرده باشد  اما صدای پچ پچ و خنده های کودکانه ی ادوین توجه اش را جلب کرد،  نیم نگاهی به رخت خواب خالی ادوین کرد ،  صدای سوت کتری بروی اجاق کوچک و نفتی  او را از رخت خواب بلند کرد،  پرسشی شد در ناخودآگاه ذهنش مطرح ؛ 

یعنی چه کسی کتری را آب و قوری را چای تازه ریخته و دم گذاشته؟  

   از طرفی هم  نگاهش بر چهار خانه ی کوچک باک اجاق علاادین نفتی افتاد،  از آخرین باری که درونش با پیت و قیف قرضی نفت ریخته  مدتها گذشته   پس چطور  نفتش هنوز خالی نشده و پر از نفت است. با خودش گفت؛ 

نفت؟ کدوم نفت؟ آخرین بار که نفتی در پیت باقی نمونده بود .  یعنی ادوین از چه کسی رفته و نفت قرض گرفته!؟  ای کاش میتونستم یه خونه ی دربست رهن و اجاره کنم.  نگرانم غیبت من و جای خالی مادر و برادر و خواهر  باعث بشه پسرم با این جماعت هفت کچلان و رنگارنگ  اوخت بشه  و  معیار هاش و  هدف های زندگیش همگی اشتباه و سطح پایین  شکل بگیره.   تا کی میتونم توی این اتاق کوچیک زندونیش کنم!؟  بالاخره که وارد ایوان و حیاط و کوچه میشه،  بعدش کافیه با این بچه های قد و نیم قد  و  کوهلی مستاجر های دیگه  دمخور بشه  تا  شخصیتش دستخوش تضاد بشه و   دنیا رو از دیدگاه جدیدی ببینه  ،  خدای من  چه کنم!؟  

در همین افکار بود که  صدای پچ پچ و خنده های زیرکانه ی ادوین  سکوت صبحگاه را خراشید و  سایه ی قامت کوتاه ادوین  بر روی پرده ی ایوان افتاد  

  پدرش خود را به خواب زد 

   ادوین در حالیکه سعی در قورت دادن خنده اش داشت و  نگاهش شاداب و راضی از روزگار بود وارد اتاق شد،  و دستانش را در پشتش پنهان کرد ،  کاری که معمولا در مواقع پنهان کردن شیطنت هایش انجام میداد.  تا خودش را بی تقصیر و مودب نشان دهد. 

            ****صفحه df next 006 ****

  ~ ادوین با قدم های پابرچین و بیصدا به رخت خواب بازگشت و با مرور موضوع نامعلومی در افکارش  به یکباره بیصدا خنده ای زیرکانه کرد و خودش را به خواب زد.

    آن صبح موقع صبحانه خوردن   تمام حواس ادوین جای دیگری بود،   انگار شش دونگ حواسش به صداهای خارج از اتاق معطوف شده بود و با باز و بسته شدن درب اتاق مستاجر بغلی  و رفت و آمدش از اتاق به ایوان  او گوشبزنگ و نیمخیز میشد.   

پدرش از او پرسید ؛  صبح چطوری کتری رو آب ریختی؟  کی برات از چاه اب برداشت؟   

ادوین در چنین مواقعی برای پرهیز از دروغ گفتن   ساکت و بی جواب میماند و فقط زول میزد به کتری و یا پدرش. 

پدر پرسید ؛ کی بهت یاد داد  که چطوری چای دم  کنی؟ 

ادوین باز هم  ساکت ماند و اینبار زول زد به قوطی فی چای خشک   و نگاهش نادم و پشیمان بود اما کلمه ای پاسخ نداد. 

پدرش نمیخواست او را وادار به پاسخگویی کند  زیرا  دلش نمیخواست  دروغ بشنود.

  پس با سر سری پرسیدن و گذر کردن از هر پرسش به پرسش بعدی ،  ادوین را تحت فشار نمیگذاشت.   پدر پرسید؛  اگه گفتی سوال بی جواب بعدی که قراره بپرسم  چیه؟ 

ادوین با نگاهی غمناک و زیر چشمی به پدرش ،  سرش را به مفهوم تایید تکان داد و نگاهش سمت پیت خالی از نفت  نشانه رفت.  

پدرش پرسید ؛  نفت رو از کجا اوردی، و چه کسی برات داخل چراغ نفت ریخت؟  ما که قیف نداریم  چطوری نفت از پیت خالی   آن هم بدون قیف  داخل چراغ نفتی شده؟  

ادوین سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.  

  پدر  با خستگی های ناشی از کار زیاد  گفت؛ زنگ زده بودی دیروز به بیمارستان؟  

ادوین با لحنی آهسته گفت ؛ بله. یه خانم گوشی رو برداشت گفت با کی کار داری. بعدش گفت  بابات کدوم بخش  بیمارستان بستنی (بستری) هست. من گفتم بهش که شما  دکتری      و  اون شناختش و . همین 

چندی بعد.

              ****صفحه pdf next 007 ****

~  ادوین  از پدرش پرسید ؛   بابایی  چرا  بانو مریم  فقط تا غروب  پیشم وا میسته  و تا شما از سر کار میای  اون  روسری میزاره و  میره؟   چلا؟ 

پدرش نگاهی ااز بالای عینک کرد و درحالیکه  سرگرم  انجام  کارهای عقب افتاده اش بود گفت؛ 

یعنی زن همسایه میادش اینجا؟ 

ادوین ؛  همسایه؟  همسایه یعنی چی؟ 

پدرش ؛  یعنی اینکه خونه اش نزدیک خونه آدم باشه 

ادوین؛  آخه اون که  هرگز سایه نداره.  پس چرا بهش باید بگیم همسایه؟ 

پدر ؛  خب ایشون لطف میکنن  خب خوبه لابد چون خودش بچه ای نداره میادش اینچا و از تنهایی درت  میاره. چون من که میرسم خونه  تو دیگه تنها نیستی و واسه همینم هست که لابد  سریع میرن خونه ی خودشون. 

ادوین با لحنی کودکانه گفت؛  خونه چیه؟  اون که خونه نداره.  اون توی درز شکاف دیوار زندگی میکنه.  خونه اش اونجاست. 

پدرش گفت؛ عیبه پسرم .  اتاق و ایوان ما با اونا چسبیده به هم و دیوار مشترک داره  ممکنه صدات رو بشنوه و ناراحت بشه  . من خودم هر وقت شوهرش رو ببینم ازش تشکر میکنم که همسرش در غیاب من  میاد و بهت رسیدگی میکنه. 

           ****صفحه pdf next 008 ****

ادوین ؛  شوهر؟  کدوم شوهر؟  اون  فقط 340 سالشه  هنوز خیلی زوده تا بخواد ازدواج کنه  

پدرش  نگاهی از بالای عینک کرد و حرفهایش را جدی نگرفت. 

آقا  ادموند  ارمنی  بود  و  آنسوی محله مکانیک بود و همسایه ی انتهای باغ  بود   و فرد   آرام  و  باوقاری محسوب میشد،   او از قدیمی ترین مستاجرین آن خانه ی  بزرگ و شلوغ  بشمار می آمد.  و  آن شب بروی ایوان بود که  پدر ادوین با او همکلام شد و از همسرش بخاطر آنکه مراقب ادوین بوده تشکر کرد ولی.

آقا  ادموند  با لحنی  خاص  و متعجب گفت؛  شوخیت گرفته آقای دکتر؟  کدوم همسر؟  من که عضب اوقلی و مجردم.  بزرگم   زندگی میکنم 

    چندی گذشت. 

پدر ؛  ادوین جان پسرم این نقاشی های عجیب چیه که میکشی؟  چرا تناسب اندام رو رعایت نمیکنی؟ 

ادوین ؛ تصاحب قندان چی هست اصلا؟  

پدرش؛   تناسب اندام. یعنی  که چرا خودت رو سه سانت کشیدی  منو شش سانت ولی این سومی که نمیدونم کیه رو یک وجب کشیدی. چرا چشماش رو عمودی کشیدی؟  اینا چیه !؟. گیس موهاش رو کشیدی؟ چرا دهانش اندازه قد خودت بازه؟ مگه دایناسور کشیدی؟ 

ادوین  نه باباجون.  عیبه،  گناه داره،  الان اگه بشنوه ناراحت میشه  دلش میشکنه.  اون وقتی میخنده دهانش از اینی که کشیدم بیشتر هم باز میشه.  

پدر؛  منظورت کیه پسرم؟ 

ادوین؛  خب معلومه دیگه.  کلیمه خاتون هستش دیگه.  

پدر؛ کلیمه خاتون؟ مستاجر جدیده؟ 

ادوین؛  نه بابا جون.    رفیق  مریم بانو هستش  و  توی  چاه  زندگی  میکنه      با  مریم بانو  خیلی  فرق داره.  خیلی  جیغ جیغو هستش  خیلی پیره  هزار و هفت سال داره.  هرگز غذا نخورده، عین مریم بانو.   بجای غذا  فقط عطرش میکنه.   از  سوزن و سنجاق قفلی بدش میاد.  از  اینکه آب کتری رو بریزیم توی حیاط بدش میاد.  از طلا خوشش میاد    یادت هست  به من گفته بودی که چرا وسایل خونه رو پنهان میکنم؟   اونا که کار من نبودش    کار کلیمه خاتون بود     به من گفته شب چهارشنبه سوری اگه برم توی دهانه ی چاه و صدا کنم بگم چهارشنبه خاتون   چهارشنبه خاتون  اون  میادش و جیغ میکشه  اگه نترسم   هرچی آرزو کنم  برام تعبیر میکنه.   

اما من که 

   **** صفحه pdf next  011  **** 

~ اصلا نمیدونم آرزو چی هستش .   بعدش  گفتم که آرزو  هنوز  ندارم   یعنی شاید بعدا  بلد بشم  که  آرزو چیه    ولی فعلا  نمیشه.  بعدش  بین مریم بانو  و کلیمه  خاتون  دعوا شد

پدر؛  چرا دعوا شد؟  اینا کی هستن.  کجا هستن؟  تو دیگه بزرگ شدی،   'دست از  خیال پرددازی بردار.  اول گفتی  دوست همن    الان میگی  با هم دعوا  گرفتن'.

ادوین؛  واسه این دعواشون شد که  مریم بانو  گفتش که  این هنوز بچه ست ،  منو داشت میگفتش  بعددد   بعددددد

پدر؛  خب

ادوین؛  بعددد گفتش بهش  که؛   میخوای بلایی که سر اون طفل معصوم  نیلیا  آوردی رو سرش بیاری.  بعد  خاتون گفت که  فقط آرزوی نیلیا  رو  تعبیر کرده .

پدر؛  خب.

ادوین؛   بعدددد. بعددددش ولی مریم بانو گفتش که  اون بچه  آرزو کرده بود که  دوباره  بتونه  مامان بزرگش رو  ببینه   و چون مامان بزرگش مرده بود   تو  اون بچه رو هم کشتیش و رفتش پیش مامان بزرگش. بعددد بعد.  خاتون گفت که نه  دروغه   اون نیلیا  یعنی اون بچه  لحظه ی عبور شهاب سنگ توی آسمون شب  هول شده بود و این آرزو رو کرده بود.    بعدددد بانو گفتش که  دروغه  چون آسمون ابری بود .      بعدش خاتون گفت که  لحظه ی آرزو کردنش  مرغ امین داشته بالای سرش پرواز میکرده و آرزوش رو تعبیر کرده و خلاصه دعوا  شدهمین

     *****صفحه 012 pdf  next *****


پدر تمام حرفهای پسرک را زاده ی تخیلاتش دانست و او را کمی سرزنش کرد که دست از خیالبافی بردارد و مراقب  باشد که مبادا مرز باریک  بین خیالبافی و دروغگویی را اشتباه بگیرد  زیرا مرز باریک و  تفاوتش  کمرنگ و شباهتش بسیار. 

    چند روزی گذشت 

    تلفن زنگ خورد و منشی در قسمت پذیرش بیمارستان شفا جواب داد ؛ 

 بیمارستان اعصاب و روان شفا بفرمایید. الو. الو  الو.

_ سلام من مدرسه نمیرم   ولی میام همیشه اونجا.  طوطی رو  خوردم 

منشی که صدای ادوین را شناخته بود  با کمی شک و تردید و تعجب از لحن خشن کودک ،  گفت؛  الو؟  تو پسر کوچولوی دکتر مولایی هستی   درست گفتم   نه!   اسمت چی بودش!   اها  یادم اومد  اسمت ادوین بود. ادوین جان شمایی؟  

  لحن صدای گوینده در آنسوی خط  بطرز عجیبی تغییر کرده و زشت و آزار دهنده میشود و ادوین ؛  نه،  من دیگه ادوین نیستم،  ادوین برگشت سمت برکه ی نور،  پیش خداست و پیش مادرش.  الان فقط دارم یاد میگیرم با جسم بی روح این ادمیزاد  چطوری استفاده.   .  (گوشی از دستش می افتد و صدای ضربه زدن به دیوار شنیده میشود و کلماتی بی ارتباط و بی معنا نیز  از جانب منشی شنیده میشود)    طوطی،،، میخ،،،،، بکوبم دیوار،،،، شکافش بسته نشه،،،، با این جسد آدمیزاد که بدرد نخوره هیچ سودی نداره،،،  تنگه دهنش کم باز میشه چه فایده ای داره این کالبد .  بهره.  کارهایی انجام میشه داد.   تو کی هستی؟ این چه جایی هست که این کالبد آدمیزاد  اومده و تماس گرفته؟  

****  صفحه بعد pdf  next  013  ****

    منشی از تغییر لحن و تُن صدا و  غیر انسانی بودنش شوکه شد و با صدایی لرزان پرسید؛  

  خانم شما کی هستی؟ پیش پسر بچه ی آقای میلانی چه میکنید؟ این چه حرفای نسنجیده ای هست که جلوی اون بچه به زبان میارید،   بچه میترسه. زشته خانم شما از صداتون معلومه که سن و سال بالایی دارید   از گیس سفیدتون خجالت بکشید   

ادوین با تغیر لحنی به یکباره گفت؛ خاله جون  من که گیس سفید ندارم. یعنی داشتم  اما الان که توی کالبد این بچه ی آدمیزاد  حلول کردم  دیگه  ظاهرم مث این بچه ی آدمیزاد  شده ،  اینجا هم برام جا تنگه   یک هفته ای بیشتر نمیمونم.  و  ولش میکنم تا  ببرن قبرش کنن.

منشی تلفن را قطع و موضوع را با پدر ادوین یعنی دکتر میلانی در میان گذاشت.  و  دکتر میلانی تصور کرد که لابد باز پسر بچه اش در خیالبافی زیاده روی کرده  و گفت؛ 

شب حتما دعواش میکنم و ازش میخوام که فردا تماس بگیره و ازتون عذرخواهی کنه. خب بچه ست دیگه.  شما ببخشید.  خب مادر هم که بالاسرش نیست  خواهر برادر هم که نداره ،   خونه ست و حوصله اش سر میره و چنین کارای عجیبی میکنه.  ببخشید تورو خدا    


منشی در حالیکه رنگ به رخصارش نبود  گفت؛ 

      نه  آقای دکتر    ، شما بد متوجه منظورم شدید،  اصلا شیطنت و بازیگوشی نبود ،  من فرق و تفاوت صدای حقیقی یه پیرزن کریع رو تشخیص میدم  اما این اصلا آدمیزاد نبودش که.، من مطمینم که لحظاتی گوشی دست شخص دیگری بود و حرفهای نامربوطی میزد.   

میلانی ؛  لابد مادربزرگ آقا تقی بود.  اونا مستاجرهای ته خانه هستن. .   شما نگران نباشید.

منشی کمی فکر کرد و پرسید؛  آقای دکتر،  شما طوطی دارید؟ 

دکتر ؛  نه، ولی همسایه مون داره،  اغلب اوقات قفس پرنده هاش رو میزاره روی ایوان ما.  

**** صفحه بعد 014 next  2page    pdf file  Book   **** 

چند ساعت بعد

دکترمیلانی روانه ی خانه میشود،   ابتدای امر  پرهای طوطی را میبیند که  روی ایوان پخش شده،  و طوطی بی آنکه سر داشته باشد   گوشه ای افتاده،    او وارد اتاق شد  ،  ادوین را در حالت نامعمولی دید ،  گویی تلاش کرده بود که  با سرش انقدر به دیوار ضربه بزند تا یک میخ پولادین را تا ته وارد دیوار کند،   سرش سوراخ  و در عین ناباوری خون کمی بروی پیشانیش بود که ه شده بود،   ادوین صدای پدرش را نمیشنید  و  پیدر پی با پیشانی به میخ ضربه میزد،    میلانی نتوانست جلویش را بگیرد  زیرا  قدرت و نیروی عظیمی به کودکش بخشیده شده بود  انقدر که با یک ضربه ی دست به صورت پدرش سبب در رفتن فک صورتش  شده و  او را به سمت دیگر اتاق پرت کرده بود. 


شواهد ثبت شده و  مستندات مکتوبی از این حادثه موجود است که در دو سازمان متفاوت بایگانی شده


برگه ی پزشکی قانونی   بر مرگ پسرک بعلت  ایست قلبی و وحشت بیش از حد  در حدود  ساعت 6 عصر تا 7 غروب  گواهی داد و  تمام آسیب های وارده بر  صورت و پیشانی اش را پس از فوت و ایست قلبی  اعلام نموده  زیرا  سبب کوفتگی و  خونریزی داخلی نشده و   از گی  خون در  گونه های کودک   گمانه زنی شده بود که دهان کودک پیش از مرگ  بیش از حد  نرمال و طبیعی باز شده بوده  است  که سبب پارگی دو انتهای  قرینه ی لبهایش شده است  و  همچنین  پدرش به اتهام قتل کودکش  به دادگاه جنایی فراخوانده شد    

همچنین  دچار فروپاشی روحی روانی شد که  عاقبت  به همان تیمارستان که زمانی پزشکش بود  منتقل و تا آخر عمر در آنجا  بستری شد.      او در پنجم  اسفند 1366  بعلت ایست قلبی و سکته ی مغزی (انفاکتوس)   فوت شد.   

   این داستان  بی ویرایش و بدایه نوشته شده و  منبع  و  مرجع   روایتش  را  با  استناد بر  شهادتنامه ی شهود پرونده  (منشی تیمارستان)  و دسترسی به پرونده ی بایگانی شماره 5360064--4607  گلاسه  750جیم_ب_الف75075 در سازمان  ثبت و بایگانی اسناد جنایی  ش_ر_ج_ن 0043 /یزد   منطقه دو،  ناحیه سه  شهرداری  ،  بدست آورده.  


                                                                           


 معدنچی

جایی دورتر از این سرزمین  مادری،   در  زندگانی جدیدی بودم،    هیچ نمیدانستم  که روزی  به شکل جرعه ی نوری زلال   در  قالب  کالبدی  زمینی در سرزمین دیگری به نام ایران  میزیسته ام.  حتی  نمیدانستم که روزی در برهه ی دیگری از گذر زمان ،  به  دنیا آمده ام و  فرزند کوچک  یک معدنچی بوده ام.

من میپنداشتم مرتبه ی نخستی است که فرصت حیات به من بخشیده شده.  

  مملوء ام  از  ناآگاهی، از  بیخبری ها

 و شده ام سرگرم روزمرگی ها  

 باز از دست برقضا   در سرزمینی جدید  و  فرصت دوباره زیستن،   پدری معدنچی  نصیبم شده است 

کوه‌ های بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغ‌ها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شکر ساخته اند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گل ها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطره های شبنم هنوز روی برگ های درختان و تیغه های علف می‌درخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است.

از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است.
دست‌های پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر که زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه می‌کند.

   می‌گوید: سینیور، این مدال را به خاطر کار در تونل سیمپلن به من داده اند. به مدالی که روی سینه اش برق می‌زند، نگاه می‌کند و می‌خندد: آره هر کاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست

. اما البته کار من کار ساده ای نبود.» سرش را تکان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تکان داد و چشم‌ های سیاهش درخشید:

             بعضی وقت ها یک کمی ترسناک بود. فکر نمی کنید که حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شکاف های خیلی عمیق کنار کوه می کندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در‌‌‌ می‌آمد. نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان می ریخت. خیلی وحشتناک بود! بعضی وقت ها که نور به آب می افتاد قرمزش می کرد و پدرم می گفت: بدن زمین را زخمی کردیم، او ما را در خونش غرق خواهد کرد و خواهد سوزاند.»

راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریکی خفه کننده می شنود، که آب با صدای غم انگیزی چکه می کند و آهن به سنگ سابیده می شود، همه چیز به نظر ممکن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر کوهی که توی شکمش را می کندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم. باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
کاش آن شکافی را که ما مردمان کوچک درکنار کوه کنده بودیم می دیدید. صبح که به آن وارد می شدیم و توی شکم کوه فرو می رفتیم، غمناک، از پس ما نگاه می کرد. کاش ماشین ها را و صورت اخموی کوه را می دیدید و صدای غرش را که از درون زمین می آمد و انعکاس انفجار را که مانند خنده دیوانه ها در زیر کوه می پیچید، می شنیدید.» به دست هایش نگاه کرد و بند فی را که روی لباس کار آبیش بود، درست کرد و آرام آه کشید. با غرور ادامه داد: بشر می داند چه کار بکند

. بلی آقا، بشر با این‌همه کوچکی وقتی می‌خواهد کار کند، یک قدرت شکست ناپذیر می شود و این خط و این نشان که یک وقتی این بشر حقیر آنچه را که حالا آرزویش را می کند، خواهد کرد. 
پدر من اول این حرف را باور نمی کرد. اغلب می گفت بریدن یک کوه از کشوری به کشور دیگر در حکم جنگ با خداست که زمین ها را با دیوار کوه ها از هم جدا کرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد کرد. اما او اشتباه می کرد، حضرت مریم هرگز کسی را که دوستش دارد، غضب نمی کند. بعدها پدر فکرش عوض شد و به همان حرف ها که به شما گفتم اعتقاد پیدا کرد، چون خود را قوی تر و بزرگ تر از کوه می دید. اما یک وقتی بود که روزهای عید سر میز نشست و یک بطر شراب جلویش می‌گذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می کرد

    . می گفت: بچه های خدا- این تکیه کلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود-

    بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخم هایش را می گیرد و همچنان شکست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید:

         ما همان را تا دل کوه می کشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینکه قلب زمین پر آتش است، همه این را می دانند! قرار شده که بشر در زمین کشت و زرع بکند و به زایمان طبیعت کمک کند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شکلش را خراب کنیم

. ببینید، هر قدر زیادتر توی کوه می رویم. هوا گرم تر و نفس کشیدن مشکل تر می شود.»

مرد خندید و با انگشتانش سبیل هایش را تاب داد.
او تنها کسی نبود که این جوری فکر می کرد. و راستش این حرف حقیقت داشت:

     هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرم تر می شد و عده بیشتری از ما مریض می شد و می مرد. چشمه های آب به شدت می‌جوشید و دیواره ها ریزش می کرد.

 

   دو تا از آدم های ما که اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند. پدر که چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت:

      نگفتم. نگفتم نمی توانید طبیعت را شکست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند کسی که ارزش خود را می‌داند به آسانی تسلیم نمی شد. یک شب به من گفت:

    پاولو، دیگر کار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساکت ماند، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس می‌کشید.» مرد بلند شد و به کوه ها نگریست و کشاله رفت طوری که بندهایش صدا کرد. آن‌وقت دستم را گرفت و به نزد خود کشید و گفت-

  خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را می‌گویم:
- پاولو، پسرم، می دانی؟ فکر می کنم همان جوری خواهد شد: ما و آن‌هایی که از آن طرف می کنند، در توی کوه به هم می رسیم، باور نمی کنی؟ نه پاولو؟

چرا، باور می کردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به کار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بکند که موفق می شود به آن خدایی که در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیک مدد می کند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این کار شد و مردان در دل کوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن کار شد! و من می فهمم.»

  بد حرفی نبود، و من وعده دادم که چنان بکنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت که در همان محلی که در تونل کار می کرد، دفنش کنیم و اصرار زیاد هم می کرد.
اما به نظرم هذیان می گفت. ما و آن دیگری ها که از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریکی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم که می توانست ما مردان کوچک را، همه را، با یک ضربه له کند.

   صدای کارگران دیگر را می شنیدیم که از توی زمین می آمدند تا به ما برسند! مدت های درازی این صداها، خالی را که هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در ‌بر‌می‌گرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی کار می کردیم و احساس خستگی نمی کردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یک روز آفتابی بود، قسم می خورم که این جوری بود! و ما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، کاش می دانستید که میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین که مثل موش کور ماه ها آن را کنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیک شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشم هایش نگاه کرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی که آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن کرد، صورتی را که جویبار اشک های شادی از آن روان بود و مشعل ها و صورت های دیگری را که پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل کوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می کنم که زندگیم بیهوده نبوده است! کار بود، کار من، کار مقدس، سینیور!
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاک افتادیم و گریان، لب هایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما کوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس کردم که بیشتر از پیش به زمین نزدیک شده ام و آن را دوست دارم همانطور که مردی زنی را دوست می دارد! البته که سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای کسانی که به خاطر ما کار کرده اند و کمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاکش زدم و همانطور که گفته بود گفتم: پدر، آن کار شد، بشر موفق شد، پدر!


   اپیزود  دوم                            بزودی                        


برچسب‌ها: شهروز براری صیقلانی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خردخواهی و خودخوانی دانلود رایگان صفورا حیدری سلامی از ته دل mojedaryais filezilla سلام دوستان آموزش بهینه سازی تورهای گردشگری استانبول و آنتالیا CLOVER4LEAVES تازه های شیمی و سلامت